غصه داشتن، در اندیشۀ کسی یا چیزی بودن. اعتنا و توجه داشتن به چیزی یا کسی. باک داشتن از کسی یا چیزی: همه روز گر غمخوری غم مدار چو شب غمگسارت بود در کنار. سعدی (بوستان). کو فرض خدا نمیگزارد از قرض تو نیز غم ندارد. سعدی (گلستان). آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش. سعدی (بدایع). از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم. صائب تبریزی. - امثال: غم نداری بز بخر، نظیر: کور بیکار مژۀ خود را میکند
غصه داشتن، در اندیشۀ کسی یا چیزی بودن. اعتنا و توجه داشتن به چیزی یا کسی. باک داشتن از کسی یا چیزی: همه روز گر غمخوری غم مدار چو شب غمگسارت بود در کنار. سعدی (بوستان). کو فرض خدا نمیگزارد از قرض تو نیز غم ندارد. سعدی (گلستان). آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش. سعدی (بدایع). از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم. صائب تبریزی. - امثال: غم نداری بز بخر، نظیر: کور بیکار مژۀ خود را میکند
رونق و معنی و مفهوم داشتن. (از فرهنگ اسدی ذیل لغت چم). با معنی و بارونق بودن: چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام چه گویی آن سخنی کان سخن ندارد چم. رودکی (از فرهنگ اسدی). و رجوع به چم شود، عادت داشتن. معتاد بودن. در تداول عامه، بخصوص در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی داشتن عادت در انجام دادن کاری با یکی از دو دست و نظایر این قبیل عادتها. چنانکه فی المثل کسی که چاقو یا قلم یا بیل را بدست چپ می گیرد، گوید: من به این دست چم دارم. یا با آن دست چم ندارم. و رجوع به چم شود.
رونق و معنی و مفهوم داشتن. (از فرهنگ اسدی ذیل لغت چم). با معنی و بارونق بودن: چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام چه گویی آن سخنی کان سخن ندارد چم. رودکی (از فرهنگ اسدی). و رجوع به چم شود، عادت داشتن. معتاد بودن. در تداول عامه، بخصوص در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی داشتن عادت در انجام دادن کاری با یکی از دو دست و نظایر این قبیل عادتها. چنانکه فی المثل کسی که چاقو یا قلم یا بیل را بدست چپ می گیرد، گوید: من به این دست چم دارم. یا با آن دست چم ندارم. و رجوع به چم شود.